لیمر اول صبح در و پنجره رو میخواست تو هم در بیاره ، در اولین ثانیه های اومدن آقای
لیمر آقای برق رفت ، اول صبح که باد که داشت زمین و زمان رو بهم میدوخت من به
هیچی جز خالی بودن جای فانوس توی خونمون فک نمیکردم فانوسهایی که
وقتی برق میرفت تنها وسیله سر گرمی ما بود، دستمونو میگرفتیم جلوش و وقتی
سایه دستمون صد برابر بزرگتر می افتاد رو دیوار، کلی حال میکردیم و انواع شکلک ها
شکل میگرفت. چقد دلم برات تنگ شده فانوس