شاید اگر تو نیز به دریا نمی زدی

فاضل نظری

گر عقل ، پشت حرف دل ، "اما "نمی گذاشت
"تردید "، پا به خلوت دنیا نمی گذاشت

از خیر "هست و نیست دنیا" به شوق دوست
می شد گذشت، وسوسه اما نمی گذاشت

اینقدر اگر معطل پرسش نمی شدم
شاید قطار عشق مرا جا نمی گذاشت

دنیا مرا فروخت، ولی کاش دست کم
چون بردگان مرا به تماشا نمی گذاشت

شاید اگر تو نیز به دریا نمی زدی
هرگز به این جزیره کسی پا نمی گذاشت

گر عقل در جدال جنون مرد جنگ بود
ما را در این مبارزه تنها نمی گذاشت

ای دل بگو به عقل که دشمن هم این چنین
در خون مرا به حال خودم وا نمی گذاشت

ما داغدار بوسه ی وصلیم چون دو شمع
ای کاش عشق سر به سر ما نمی گذاشت

 

دیگر دلــــی بــرای سفـــــر رو بــــه راه نیست

علیرضا بدیع

این یک حقیقت است که در هفت شهر عشق

دیگر دلــــی بــرای سفـــــر رو بــــه راه نیست

زن یک پرنده است کــــه در عصـــر احتمال

گاهی میان پنجره ها هست و گاه نیست

افسرده می شوی اگر ای دوست حس کنی

جـــز میله های سرد قفس تکیه گــاه نیست

در عشق آن که یکسره دل باخت ، برده است

در این قمــــار صحبتــــی از اشتبـــــاه نیست

زیر پای فقر باباهای ما امضای کیست؟

زنگ انشا شد عزیزان دفتر خود وا کنید

ساعتی را با معلم صحبت از بابا کنید

صحبت خود را معلم با خدا آغاز کرد

کهنه زخمی از میان زخمها سر باز کرد

ساعتی رفت و تمام بچه ها انشا به دست

هر کسی پیش آمد و دفتر نشان داد و نشست

ناگهان چشم معلم بر سعید افتاد و گفت

گوش ما باید صدای دلنوازت را شنفت

دفتر خود را نیاوردی عزیزم پیش ما

نازنین حرفی بزناینگونه غمگینی چرا

سر به زیر و چشم نم آهسته پیش آمد سعید

از غم هجران بابا زیر لب آهی کشید

دفتر اندوه و غم یکبار دیگر باز شد

قصه ی غمگین بابا اینچنین آغاز شد

بچه ها بابای من در زندگی چیزی نداشت

غصه را بر روی غم غم روی ماتم میگذاشت

مادرم وقتی که از دنیای فانی رخت بست

رشته یتقدیر بابا ناگهان از هم گسست

بلبلی از آشیان زندگانی پر کشید

از نبود مادرم بابا چه آمد بر سرم

من خجالت میشکم بر چشم سارا بنگرم

روزگار خواهر شش ساله ام بد میگذشت

شمع شبهای وصال از بخت او خاموش گشت

رفتگر در گوشه ای از کوچه ی پر پیچ و غم

بر زمین افتاد از کثرت اندوه و غم

از فراق روی همسر در جوانی پیر شد

پیر هجران عاقبت از زندگی سیر شد

چون در آن سرما کسی در کوچه ی بن بست نیست

آنکه بر روی زمین افتاده پس بابای کیست

پیرمردی خسته در صبح زمستان جان سپرد

کودکان خردسال خویش را از یاد برد

بچه ها این سرگذشت تلخ بابای من است

قصه یغمگین سارا دختری بی سرپرست

لقمه نانی برای عمه جانم می برم

من به سارا جمعه ها اسباب بازی میخرم

کودک ده ساله وقتی همچو بابا می شود

نیمه ای از روز را شاگرد بنا می شود

پینه های دست من گویای درد کهنه ایست

زیر پای فقر باباهای ما امضای کیست؟

چون که انشای غم انگیز سعید اینجا رسید

جای اشک از چشم آقای معلم خون چکید

چهره ی غمگین آقای معلم زرد شد

از غم و اندوه شاگردش سراپا درد شد

لحظه ای در خود فرو رفت و سپس آهی کشید

پیش چشم کودکان زد بوسه بر دست سعید

بچه ها انشای این کودک پر از اندوه شد

غصه و غمهای او اندازه ی یک کوه بود

گرچه این انشای غمگین مادر و بابا نداشت

درس عشق و عاشقی در جمع ما برجا گذاشت

پینه های زخمناک این پسر غم آفرید

از زمین تا آسمان اندوه و ماتم آفرید

کاسه صبر معلم ناگهان لبریز شد

چشم غمناکش به چشم مرد کوچک تیز شد

گفت یا رب دست این فرزند میهن زخمناک

زخم اگر بر دل نشیند زخم دیگر را چه باک

گر چه خاک سرزمین پاکم از جنس طلاست

فقر و ماتم ، گریه و غم سهم باباهای ماست

در چشمم از تمامی خوبان، سری هنوز

ای یار دور دست که دل می بری هنوز

چون آتش نهفته به خاکستری هنوز

هر چند خط کشیده بر آیینه ات زمان

در چشمم از تمامی خوبان، سری هنوز

     نازکتر از گل است گل ِ گونه های تو

      شعری از زنده یاد قیصر امین پور برای دخترش

     بوی بهار می شنوم از صدای تو

     نازکتر از گل است گل ِ گونه های تو

     ای در طنین نبض تو آهنگ قلب من

     ای بوی هر چه گل نفس آشنای تو

     ای صورت تو آیه و آیینه خدا

     حقا که هیچ نقص ندارد خدای تو

     صد کهکشان ستاره و هفت آسمان حریر

     آورده ام که فرش کنم زیر پای تو

     رنگین کمانی از نخ باران تنیده ام

     تا تاب هفت رنگ ببندم برای تو

     چیزی عزیزتر ز تمام دلم نبود

     ای پاره ی دلم، که بریزم به پای تو

     امروز تکیه گاه تو آغوش گرم من

     فردا عصای خستگی ام شانه های تو

     در خاک هم دلم به هوای تو می تپد

     چیزی کم از بهشت ندارد هوای تو

     همبازیان خواب تو خیل فرشتگان

     آواز آسمانیشان لای لای تو

     بگذار با تو عالم خود را عوض کنم:

     یک لحظه تو به جای من و من به جای تو

      این حال و عالمی که تو داری، برای من

      دار و ندار و جان و دل من برای تو

این مهم نیست که دل تازه مسلمان شده است

غلامرضا طریقی

این مهم نیست که دل تازه مسلمان شده است

کـــه بـــه عشق تو قمــــر قاری قرآن شده است

مثــل من باغچـــــه ی خانــه هـــــم از دوری تــــو

بس که غم خورده و لاغر شده گلدان شده است

بس کـــه هر تکــه ی آن با هوسی رفت ، دلم

نسخه ی دیگری از نقشه ی ایران شده است

بی شک آن شیخ که از چشم تو منعم می کرد

خبـــــر از آمدنت داشت کـــه پنهان شده است

عشق مهمان عزیزی ست که با رفتن او

نرده ی پنجره ها میله زندان شده است

عشق زاییده ی بلـــخ است و مقیم شیراز

چون نشد کارگر آواره ی تهران شده است

عشــــق دانشـــکده تجــــربـــــه ی انسانهـــاست

گر چه چندی ست پر از طفل دبستان شده است

هر نو آموختــه در عالـــم خود مجنون است

روزگاری ست که دیوانه فراوان شده است

ای که از کوچـــه معشوقـــه ی ما می گذری

بر حذر باش که این کوچه خیابان شده است

اناری بر لبش گل کرده سنجاقی به گیسویش

حامد عسکری

نشسته در حیاط و ظرف چینـی روی زانــویش

اناری بر لبش گل کرده سنجاقی به گیسویش

قناری های این اطراف را بی بال و پر کرده

صدای  نازک  برخورد  چینـی  با  النگویش

مضاعف می کند زیبایی اش را گوشوار آنسان

کـــه در باغــی درختــی مهــربان را  آلبالویش

کســوف  ماه  رخ  داده ست  یا  بالا بلای  من

به روی چهره پاشیده است از ابریشم مویش؟

اگــر پیــچ امین الدوله بودم می توانستم

کمی از ساقه هایم را ببندم دور بازویش

تـو را از من جدا کردند هر باری به ترفندی

یکی با خنده تلخش یکی با برق چاقویش

قضاوت می کند تاریـــخ بیـــن خان ده با من

که از من شعر می ماند و از او باغ گردویش

رعیت زاده  بودم  دخترش  را  خان نداد  و  من

هزاران زخم در دل داشتم این زخم هم رویش

شب یلدا به زیر کرسی گرمی نشسته

شب یلدا مبارک

شب یلدا به زیر کرسی گرمی نشسته

جهان را سر به سر شادی و عشرت در گرفته

یه دستم قاچ! هندونه

یه دستم نار! دردونه

که او مست از می و ما را ، دو نرگس کرده دیوونه


ما که این همه برای عشق

زنده یاد قیصر امین پور

ما که این همه برای عشق

آه و ناله ی دروغ می کنیم

راستی چرا؟!...

در رثای بی شمار عاشقان

که بی دریغ...

خون خویش را نثار عشق می کنند

از نثار یک دریغ هم

دریغ می کنیم؟

شعر کبوتر با کبوتر باز .... یادش رفت

محسن شیخی

شاعر تو را دید و غم خود باز یادش رفت

شعر کبوتر با کبوتر باز .... یادش رفت

پرواز گیسوی رهایت را کبوتر دید

شرمنده شد از کار خود ، پرواز یادش رفت

چشمان تو مانند دریایی جدا از هم

موسی تو را وقتی که دید اعجاز یادش رفت

عطر تنت خوش بو تر از باغ ارم ... حافظ

با عطر تو مجنون شد و شیراز یادش رفت

حتی بنان از دوریت دلتنگ و محزون است

بغضی گلویش را گرفت .... آواز یادش رفت

تو را هر قدر عطر یاس و ابریشم بغل کرده

حامد عسکری

تو را هر قدر عطر یاس و ابریشم بغل کرده

مرا صدها برابر غصه و ماتم بغل کرده 

چه ذوقی می کند انگشترم هربار میبیند

عقیقی که برآن نام تو را کندم بغل کرده

چنان بر روی صورت ریختی موی پریشان را

که گویی ماه را یک هاله مبهم بغل کرده

لبت را می مکی با شیطنت انگار درباران

تمشکی سرخ را نمناکی شبنم بغل کرده

دلیل چاک پشت پیرهن شاید همین باشد:

زلیخا یوسفش را دیده و محکم بغل کرده

پیغمبری به امــــــر تو برخیـــزد از دلم ...

 اینک خدا ! منـم که به میـــــعاد آمــــدم

از هــر چـه بنــــــد غیــــر تو آزاد آمـــــدم

اینک خدا ! درخـــــت منم آتشــت کجاست

با من بگو نوای خوش و دلکشت کجاست

با من بگو که وادی عشق است این سرای

با من بگـــو که کفـــش درآرم ز هر دو پای

شعــــری بخوان که شور بریزد به جان من

حال  و هوای طــــــور بریزد به جــــان من

بانگی بزن که شoعــــــله برانگیـــزد از دلم

پیغمبری به امــــــر تو برخیـــزد از دلم ...

 

تو که هر شب غزل می‌خوانی از من


سید حبیب نظاری

تو که هر شب غزل می‌خوانی از من

نگاهت می‌شود بارانی از من

مترسک نیستم، گنجشک‌ها را

چرا بیهوده می‌ترسانی از من؟

بگو گنجشک‌ها از من نترسند

از این یک تکه پیراهن نترسند

بگو کاری‌ست زخم عشق، اما

برای عشق از مردن نترسند

دو تاى گاو به دست آورى و مزرعه اى

ابن یمین فریومدی

دو تاى گاو به دست آورى و مزرعه اى

یکى امیر و دگر را وزیر نام کنى

به نان خشک و حلالى کزو شود حاصل

قناعت از شکرین لقمه حرام کنى

هزار بار از آن به که بامداد پگاه

کمر ببندى و بر چون خودى سلام کنى

مرا بخوان که حروفم پر از عسل بشود !

غلامرضا طریقی

مرا بخوان که حروفم پر از عسل بشود !

مرا بخواه که هر قطعه ام غزل بشود !

مرا بخوان که پس از این همه «الهه ی ناز»

دوباره ورد زبانم «اتل متل» بشود !

سیاه چشم ! فنا کن سپید را مگذار

که محتوایِ غزل نیز مبتذل بشود !

هزار وعده به من داده ای بگو چه کنم ؟

که دست ِ کم یکی از وعده ها عمل بشود ؟!

قسم به عشق ! به فتوای دل گناهی نیست

اگر به دست تو نامحرمی بغل بشود !

بیا و مسئله ها را ز راه دل حل کن

که در تمام جهان این سخن مثل بشود :

«اساس علم ریاضی به باد خواهد رفت

اگر که مسئله ها عاشقانه حل بشود !!»

خرما نتوان خورد از این خار که کشتیم

سعدی

خرما نتوان خورد از این خار که کشتیم 

دیبا نتوان بافت از این پشم که رشتیم

 ما را عجب ار پشت و پناهی بود آن روز

 کامروز کسی را نه پناهیم و نه پشتیم

چه فکر میکنی

هوشنگ ابتهاج

چه فكر ميكني

كه بادبان شكسته، زورق به گل نشسته‌اي است زندگي

 در اين خراب ريخته

كه رنگ عافيت از او گريخته

به بن رسيده ، راه بسته ايست زندگي

 چه سهمناك بود سيل حادثه

كه همچو اژدها دهان گشود

زمين و آسمان ز هم گسيخت

ستاره خوشه خوشه ريخت

و آفتاب

در كبود دره ‌هاي آب  غرق شد

 هوا بد است

 تو با كدام باد ميروي

چه ابرتيره اي گرفته سينه تو را

كه با هزار سال بارش شبانه روز هم

 دل تو وا نمي شود

 تو از هزاره هاي دور آمدي

در اين درازناي خون فشان

به هرقدم نشان نقش پاي توست

در اين درشت ناي ديو لاخ

ز هر طرف طنين گامهاي ره گشاي توست

بلند و پست اين گشاده دامگاه ننگ و نام

به خون نوشته نامه وفاي توست

به گوش بيستون هنوز

صداي تيشه‌هاي توست

 چه تازيانه ها كه با تن تو تاب عشق آزمود

چه دارها كه از تو گشت سربلند

زهي كه كوه قامت بلند عشق

كه استوار ماند در هجوم هر گزند

 نگاه كن هنوز ان بلند دور

آن سپيده آن شكوفه زار انفجار نور

كهرباي آرزوست

سپيده اي كه جان آدمي هماره در هواي اوست

به بوي يك نفس در ان زلال دم زدن

سزد اگر هزار باز بيفتي از نشيب راه و باز

رو نهي بدان فراز

 چه فكر ميكني

جهان چو ابگينه شكسته ايست

 كه سرو راست هم در او

شكسته مينمايد

چنان نشسته كوه

در كمين اين غروب تنگ

 كه راه

بسته مينمايدت

زمان بيكرانه را تو با شمار گام عمر ما مسنج

به پاي او دمي است اين درنگ درد و رنج

بسان رود كه در نشيب دره سر به سنگ ميزند

رونده باش

اميد هيچ معجزي ز مرده نيست

 زنده باش

بگذار تا یادی کنیم از "آب، بابا"

بگذار تا یادی کنیم از "آب، بابا"

سرمشق های "سیب، سینی، سوت، سارا"

بنویس بابا، آب و نان را آبرو داد

بنویس بابا زندگی را سمت و سو داد

نقطه، سر خط "باز باران، با ترانه"

بنویس بابا رفت میدان، بی بهانه

بنویس شعر ِ "یاد یار مهربان" را

درس "شب تاریک و ماه و آسمان" را

بنویس بابا روزگاری دیدبان بود

روزی شعاع ِ دید ِ او تا بی کران بود

امروز اما دیدگانش "سو" ندارد

امروز دیگر قدرت بازو ندارد

بابا خروشان بود روزی مثل کارون

اما امانش را بریده، سرفه اکنون

"آن مرد آمد"، بود سر مشق دبستان

امروز "بابا" گشته سر مشق دلیران

آن مرد آمد، زیر باران، ناز نازان

این مرد هم آمد، ولی بر دوش یاران

آن مرد آمد، از افق های خیالی

این مرد آمد، واقعی، اما هلالی

آن مرد، می گفتند، روزی "داس دارد"

این مرد، اما، صولت عباس دارد

آن مرد با این مرد، خیلی فرق دارد

فرقی، چو فرق بین غرب و شرق دارد

می بردی ام تا فصل گلچینی قمصر

از بس که رفتی زیر دین روسری ها

در وصف تو ماندند٬ حامد عسکری ها!

محجوبی ات رفته به دختر های حوزه

ناز و ادایت هم به دختر بندری ها!

می بردی ام تا فصل گلچینی قمصر

با دامن گلدارتان این آخری ها...

تیـــر برقـــی «چوبیم» در انتهای روستا

کاظم بهمنی

تیـــر برقـــی «چوبیم» در انتهای روستا

بی فروغم کرده سنگ بچه های روستا

ریشه ام جامانده در باغی که صدها سرو داشت

کـــوچ  کردم از وطن ، تنهــــا  بـــــرای  روستـــــا

آمدم خوش خط شود "تکلیف شبها"،آمدم

نـــور یک فانوس باشــم پیش پای روستا

یاد دارم در زمین وقتی مرا می کاشتند

پیکرم را بــوسه می زد کدخدای روستا

حال اما خود شنیدم از کلاغی روی سیم

قدر یک ارزن نمــی ارزم بـــرای روستــــا

قحطی هیزم اهالی را به فکر انداخته است

بد نگاهـــم می کند دیــــزی سرای روستــا

من که خواهم سوخت حرفی نیست اما کدخدا

تیـــر سیمانـــــی نخواهد شد عصــــای روستــا

روزی که کمترین سرود بوسه است

زنده یاد احمد شاملو

روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد

و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت

روزی که کمترین سرود

بوسه است

وهر انسان
برای هر انسان
برادری ست .
روزی که دیگر درهای خانه شان را نمی بندند
قفل افسانه ایست
وقلب
برای زندگی بس است .
روزی که معنای هر سخن دوست داشتن است
 
تا تو به خاطر آخرین حرف دنبال سخن نگردی .
روزی که آهنگ هر حرف ، زندگی ست
تا من به خاطر آخرین شعر رنج جست وجوی قافیه
نبرم .
روزی که هر لب ترانه ایست
تا کمترین سرود ، بوسه باشد
روزی که تو بیایی ، برای همیشه بیایی
و مهربانی با زیبایی یکسان شود .
روزی که ما دوباره برای کبوترهایمان دانه بریزیم ...
ومن آن روز را انتظار می کشم
حتی روزی
که دیگر
نباشم .

این پیاده می‌شود، آن وزیر می‌شود

محمد کاظم کاظمی

این پیاده می‌شود، آن وزیر می‌شود

صفحه چیده می‌شود، دار و گیر می‌شود

این یکی فدای شاه‌، آن یکی فدای رُخ‌

در پیادگان چه زود مرگ و میر می‌شود

فیل کج‌روی کند، این سرشت فیلهاست‌

کج‌روی در این مقام دلپذیر می‌شود

اسپ خیز می‌زند، جست‌وخیز کار اوست‌

جست‌وخیز اگر نکرد، دستگیر می‌شود

آن پیاده ی ضعیف ،راست راست می‌رود

کج اگر که می‌خورَد، ناگزیر می‌شود

هرکه ناگزیر شد، نان کج بر او حلال‌

این پیاده قانع است‌، زود سیر می‌شود

آن وزیر می‌کُشد، آن وزیر می‌خورد

خورد و برد او چه زود چشمگیر می‌شود

ناگهان کنار شاه خانه‌بند می‌شود

زیر پای فیل‌، پهن‌، چون خمیر می‌شود

آن پیاده ی ضعیف عاقبت رسیده است‌

هرچه خواست می‌شود، گرچه دیر می‌شود

این پیاده‌، آن وزیر... انتهای بازی است‌

این وزیر می‌شود، آن به‌زیر می‌شود 

قطع قلم، به قیمت نان می کنی رفیق؟

حسین جنتی

قطع قلم، به قیمت نان می کنی رفیق؟
این خط و این نشان که زیان می کنی رفیق!
گیرم درین میانه به جایی رسیده ای،
گیرم که زود دکّه، دکان می کنی رفیق!
روزی که زین بگردد و بر پشتت اوفتد،
حیرت ز کار و بار جهان می کنی رفیق

تیر و کمان چو دست تو افتاد، هوش دار
" سیب " است ، یا " سر " است ، نشان می کنی رفیق!
کفاره اش ز گندم عالَم فزون تر است،
از عمر آنچه خدمت خان می کنی رفیق!
خود بستمش به سنگ لحد، مُرده توش نیست!
قبری که گریه بر سر آن می کنی رفیق!
گفتی: " گمان کنم که درست است راه من"
داری گمان چو گمشدگان می کنی رفیق!!
فردا که آفتاب حقیقت برون زند،
سر  در کدام  برف  نهان می کنی رفیق؟!

کجاست دختر پاییز ..... باغ کودکی ات

اصغر معاذی

کجاست دختر پاییز ..... باغ کودکی ات

کلاه پوپکـی و سینـه ریــز میخکــی ات

دلــم گرفته و دنبال خلوتــــی دنجــــم

که باز بشکفم از بوسه ی یواشکی ات

کــه باز بشکفم و باز بشکفم با تـــو

کمی برقص مرا در لباس پولکی ات

چقدر خاطره دارم از آن دهان مَلَس

زبــان شیرینت بــا لب لواشکـی ات

شبـی بغــل کن و بـر سیـنه ات بخــوابانــم

به یاد حسرت شب های بی عروسکی ات

چگونه در ببرم جان از این هوا تو بگو

اگر رها شـوم از "بازوان پیچکی ات"*

اسیــر وشادم چــو بـادبـادکـــی بستــه

به شاخه های درختان باغ کودکی ات !...

در استکان من غزلی تازه دم بریز

امید صباغ نو

در استکان من غزلی تازه دم بریز

مشتی زغال بر سر قلیان غم بریز

هی پک بزن به سردی لبهای خسته ام

از آتش دلت ســــــــــــــــر خاکسترم بریز

گیرایی نگاه تـــــــــو در حد الکل است

در پیک چشمهای ترم عشوه کم بریز

وقتی غرور مرد غزل توی دست توست

با این سلاح نظم جهان را به هم بریز

بانو! تبر به دست بگیر انقلاب کـــــــــــــــن

هرچه بت است بشکن و جایش صنم بریز

لطفا اگر کلافه شدی از حضــــــــور من

بر استوای شرجی لبهات سم بریز...!

من « ارگ بم » و خشت به خشتم متلاشی

حامد عسکری

من « ارگ بم » و خشت به خشتم متلاشی
تو « نقش جهان »، هر وجبت ترمه و کاشی


از شوق هم‌آغوشی و از حسرت دیدار
بایست بمیریم چه باشی چه نباشی

هر مردی که به راهی می شتابد

زنده یاد احمد شاملو

شما که زیبائید تا مردان

زیبایی را بستایند

و هر مردی که به راهی می شتابد

جادویی لبخندی از شماست

و هر مرد در آزادگی خویش

به زنجیر زرین عشقی ست پای بست

عشق تان را به ما دهید

شما که عشق تان زندگی ست!

و خشم تان را به دشمنان ما

شما که خشم تان مرگ است.

دریا طوفانی بشه غریبا آشنا میشن

ناصر فیض

دریا طوفانی بشه غریبا آشنا میشن

تموم نا خداها یک شبه با خدا می شن

رفیقاى نیمه راه، زیادى هارت و پورت دارن

چند قدم باهات میان بعدش ازت جدا مى شن

جورابش یه جفت باشه آدم، خیالش راحته

بیشتر از یه جفت باشه همیشه تا به تا مى شن


خوشبخت کلافی که سری داشته باشد

حسین جنتی

باید که ز داغم خبری داشته باشد

هر مرد که با خود جگری داشته باشد

حالم چو دلیری ست که از بخت بد خویش

 در لشکر دشمن پسری داشته باشد

حالم چو درختی است که یک شاخه نا اهل

بازیچه ی دست تبری داشته باشد

سخت است پیمبر شده باشی و ببینی

فرزند تو دین دگری داشته باشد

 آویخته از گردن من شاه کلیدی

این کاخ کهن بی که دری داشته باشد

سردرگمی ام داد گره در گره اندوه

 خوشبخت کلافی که سری داشته باشد !

سفره لبخند و نان، ما را بس است

رحیم زریان

ما تهی دستان عاشق پیشه ایم

 سفره لبخند و نان، ما را بس است

باز باران، باز باران روی خاک

جرعه ای از آسمان، ما را بس است