شاید امروز که جمعه نیست بیاید

نیمی از ماه که بگذرد میشود نیمه ما و اگر از نیمه خود بگذریم می رسیم به خود ما


و این نیمه  تمام هستی ماست  و ما  همیشه به دنبال همان  نیمه ای هستیم


که نمیتوانیم  از  آن  بگذریم نیمه ای که عطار خواست با سیمرغش  به ما نشان


دهد . نیمه ای که عطار اینگونه آن را فریاد میزد :


"نیست شو تا هستی ات از راه رسد


تا تو هستی، هستی در تو کی رسد"


نیمه ای پر از سکوت از نوع شریعتی و کویریاتش، پراز بودن پراز نبودن، نبودنِ


چیزایی که بودنشان نویدی برای نبودنِ آن نیمه هست. نیمه ای پر از وجود الله


و خلیفه اش یعنی ما یعنی بشر، نیمه ای که انسان کامل را جدا می کند از حیوان


ناطق و آن نیمه پر است از انتظار، انتظار او که بیاید و مارا روشن کند از نور خود


و بعداز هزار و اندی سال این انتظار و این نیمه با زبانی ساده در کوچه پس کوچه های


ما توسط کودکانی که خود هنوز داری تو نیمه هستند فریاد زده می شود :


نیمه براتن بوام بعض بواتن




پانوشت:


در آغاز هیچ نبود کلمه بود و آن کلمه خدا بود

شاید امروز که جمعه نیست بیاید

شاید امروز و هروز در کنار من و تو باشد

و شاید ما اونو تو یه روز به جز روزای هفته ببینیم

و خیلی شاید های دیگه

و تبریکی به تمام بشریت که احتیاج به هیچ شایدی ندارد "مبارک باد این روز"


وحید

چهارشنبه 22:17

مهراب خان در تحریم های وحید خان

گفتم بخند نگاهی کرد سرش را پایین انداخت و بدونی که در چشمانم خیره شود


لب هایش را یه طوری خاص مچاله کرد کمی تاقسمتی سرش رابالا آورد


چشمهایش راتنگ کرد وزد زیر گریه ، مامان داد زد : چیکار کردی بچه ی داداشمو؟!!


مدادی قرمز از کشو بیرون آوردم و دادم بهش گفتم اینم شکلات ! دست هایش


را مشت کرد با پشت دست چشمهاش رو مالند لب هایش را راست و ریس کرد


نگاه تندی به من کرد و مداد را از دست هایم گرفت چشمهایش باز شد لب هایش


خندان با خوشحالی یک گاز محکم روی مداد زد ،مداد در دهانش ماند.


دست هایش را مشت کرد لب ها رو چپه، باصدای بلند تری زد زیرگریه!!


لب ها چپه،  دستها توی هوا معلق، چشا بسته، عضلات صورت یکسان و بدون


هیچ گونه حرکتی ، فقط صدای گریه مهراب کوچولو بود که دوباره صدای مامان


رو در آورد .  :آخه ی چیکارش کردی وحییییییییید کشتیش بچه ی داداشمو !!!!


نه مامان فقط یه شکلات از جنس مداد رنگی دادم بخوره تا دندوناش سفت بشه.


بعدش زدم زیر خنده ، مهراب گریه می کرد و من خنده ، گفتم: باید مرد بشه از


همین حالا تمرین کنه که با این وضعیت مملکت ، فردا همین مداد رنگی هم گیر


نمیاد که بجای شکلات مزه مزه کنه.


مامان با یه بستنی عروسکی وارد اتاق شد مهراب رو بوسید بستنی رو داد بهش،


مهراب کوچولو خوشحال شد وخندید مامان بوسیدش و رفت طرف آشپز خونه


لحظه ای نگذشته بود که دوباره صدای گریه مهراب بلند شد. دوباره مامان برگشت


و دید مهراب فقط داره رو چوب بستنی گاز میزنه، بستنی خوشمزه ای بود،مامان


داد زد: چرا بستنی شو خوردی ؟


گفتم : باید از همین حالا به تحریم ها عادت کنه فردا همین چوب بستنی چینی هم


گیرمون نمیاد.

 

 

پانوشت:

 

مرگ بر آمریکا مرگ بر اسرائیل ، آمریکا هیچ غلطی نمی تونه بکنه!!


روزهای آینده اروپا را نیز تحریم خواهیم کرد، اروپایی های پدرسوخته!!


تا می تونید چوب بستنی چینی نخرید کالای داخلی مصرف کنید!!


شاید مهراب در بیست سال آینده جزوء نخبه هایی باشه که بتونه مردم رو نجات بده!


شاهنامه ما اول و آخر نداره . به کوری چشم دشمنان اسلام همش خوشه

 

وحید: 11:55